کسی چون چشم ازان رخسار آتشناک برگیرد؟


که انگشت از اشارت کردنش چون شمع درگیرد

توان کردن به وحشت سرکشان را زیردست خود


که کوه قاف را عنقا ز عزلت زیر پر گیرد

عقل کوته بین جدل با عشق سرکش می کند


بوریا چین جبین در کار آتش می کند

از گریبان تجرد سر برون آورده ام


بوی پیراهن دماغم را مشوش می کند